صبا
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها..
- ۰ نظر
- ۰۹ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۴۷
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها..
دلتنگی در سراسر خویش، عطش گلدان روز را در خنکای خیال فرو مینشاند.. تا سرانجام گل شب عطرش را از میان تاریکی می افشاند،
عزیزم، زندگی از آن نوع که ما را راضی و خشنود کند هرگز با آن همه رویا که پرورانده بودیم امکان وجود نداشت ما آن رویاها و آرزوها را آن چیزهای عالی خواستنی را از آغاز زیستن، به سطحی ورای جریان عادی این دنیا، همین دنیا که اینک در آن نفس میکشیم و زنده هستیم، فرا نشانده بودیم،همه آن رویاها از ذهن روشن ما برخاسته بودند نه ازنحیفی تن، ذهنی که امکان پرواز لایتنهایی اش را در لحظه ای جادویی دریافته بود، پس از آن لحظه ، رنج و بیقراری ابدی بر تن ما مقدر شد از همجواری مسلمش با آن بی قاعدگی هراسناک
شاید باید بر جنازه رویاها ملافه ای سفید کشید و چهره شب را به اندوهی کهنه خراشید، اما رویا، آرزو و خواهشی که از تو به تو برخاسته چونان گلیست که ریشه در دلواپسیهای مبهمی دارد که از لختی فاصله تا ابدیت را به یک چشم نگریسته ،
به قولِ ابراهیم؛ هوا از سردیِ امید سرشار بود و من از قبوضتِ کلمه، گویی هزاران خورشید را بر زهدانی تاریک و تهی بتابانی، تنها پژواکی بی انتها و ابدی..
نه وصل بماند و نه واصل آنجا که خیال حیرت آمد
_ حافظ حیران و سرگشته بوده بسیار
زیبای من،
به لبخندت
چنان آرام که بر اندوه لحظه ها میوزد
بسیار کوره راه ها
از ته نشینی رؤیا
بسیار آتش ها
از سرمای خاطره
چه می گویند آسمان و ابر؟
از فراخی دنیا!
از نگاه پنجره ای غریب
آن دو شادمانی قدیم؟
چه سراسر نور می بارید
وه! چه میترساند غم های کوچکم را،
..
حالا
شاید تنها ماه
آن ظلمات روشنش در میان سبزینه ها
آن لحظه را
آن تکه ی رهیده را
به سینه ی خویش
سپرده باشد