کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از
  • ۰۱/۰۵/۱۳
    ζ

دو

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ

 ناگهان از خواب پریده بود پنجره باز بود دست بزرگ زمختی از لبه پنجره بسویش دراز شده بود آنطرف دیوار مه سیاه وغلیظ بود داشت میدوید به طرف انتهای دشت پاهای برهنه اش توی لجن سرد فرو میرفت تاریکی را دید که پا به پایش میدوید وماه هم درست روی سرش میدویدحتی علف های اطرافش هم با اومیدویدند و درختهای آن دورها و ذرات معلق دورسرش هم تا جاییکه دیگر زمین زیرپایش و هوای داخل ریه ها و خون غلیظ توی قلب و تک تک سلولهای مغزش با او میدویدند در حالیکه آن انتها دورتر و دورتر میشد وسیاهی غلیظتر جوری که تمام وجودش را پر میکرد و سرریز میشد توی دشت و به آسمان میپاشید و اینطور شده بود که همه آنها باهم با احساس تازه آشنایشان به سوی آن انتهایی که ژرفتر میشد به شتاب میدویدند ..



  • ۹۶/۰۹/۰۷
  • , ,

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی