لحظه
پرنده با بالهای گشوده بر لب دیوار
ابری تیره در مرز باریدن
درختان گوش به زنگ باد
کسی نگفت نپر ، نبار ، نتکان برگهای مانده را !
کسی نبود ،
- ۰ نظر
- ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۲
پرنده با بالهای گشوده بر لب دیوار
ابری تیره در مرز باریدن
درختان گوش به زنگ باد
کسی نگفت نپر ، نبار ، نتکان برگهای مانده را !
کسی نبود ،
از آنهمه حرف چه یادش مانده بود؟ " آلزایمرم دوباره عود کرده انگار! " کرگدن هر چقدر زور زد اصلا یادش نمی آمد : چی می گفت در تمام آن شب ؟ از کجا شروع شده بود؟ به کجا رسید آخرش؟ تنها چیزی که یادش مانده بود این بود که: شب بود، شبی سخت ساکت و خاموش ،گویی جهان به تماشای چیزی نشسته باشد کسی نبود تنها خفاشی تمام مدت در آسمان، گردِ ماه ، ماه سفیدی که در پس ابری نازک پنهان بود ،می چرخید و می چرخید بی هیچ خستگی، آسمان سیاه نبود رنگش به آبی تیره ای میزد ، شعله های کوچک یکی پس از دیگری صورتش را صورت بیخوابش را روشن می کردند و نسیمِ صدایی که در گوشش و دهانش ودستش و پاش و رگش و استخوانش می وزید و همین ،
عصرهای بهاری همیشه آدمو گول میزنند یکجور ابدیت جعلیو القا میکنند، این آسمون آبی بی انتها این سکون هوا این خماری لذتبخش دنیا ، آه دوست داری تا ابد تو خلسه بمونی تو این بی انتهایی ..اینارو ابراهیم که مدت زیادی همونطوری خیره مونده بود به آسمون با خودش گفت و دوباره در خلسه اش فرو رفت .. کرگدن ولی در حالتی که معلوم نبود اصلا غمگینه یا شاد یا هیچ چی ، به ذرات معلق فکر میکرد که سر ظهر چطوری میرقصیدند توی آفتاب ،
یک بعد از ظهر بهاری / چرک واره ها / این واژه های گمراهِ کم / این سر به زیرانِ پشیمان / این ها / اینها را / باید به گور سپرد/ از دالانی نمور و کم جان گذشت / تا به نور رسید / نوری ورای نور / به روشنیِ کور کننده شفا بخش ،
ابراهیم
داشت کفشاشو می پوشید همونا که چن سال پیش از کفش ملی روبروی راه آهن آن شهر خریده
بود. احتمالا یه دویست سالی میشد اینارو می پوشید. بقول درخت جان چه گیری داده بود
به اینا فقط خدا میدونست باز چه حس نوستالژیکی پیدا کرده بود بهشون .. آن شب در
تمام مدتی که توی تاریکی کنار بزرگراه خلوت آنطور دقیق و موزون قدم بر
میداشت خیره مانده بود به کفشهاش با حس تازه ای ، جوری نگاه میکرد که انگار اونا،
اون جفت محبوب وفادار، کفش نیستند و چیز
دیگه ای هستند. انگار دو عدد جانور ناشناخته دور پاهاش حلقه زده بودند. تعجب کرد ..
نور ماشینها از پشت روشنی های کوچکی روی پیاده روی خاکی می انداخت و بعد انگار که
زمین آن نور را بلعیده باشد دوباره عظمت تاریکی .. احساس کرد دیگه نمیتونه آنطور دقیق و موزون
قدم برداره. کم کم آن دو جانور به تکاپو افتاده بودند مثل اینکه کسی آنها را
از خواب بیدارشان کرده باشد و وقتی که زیر نور چراغ ماشینی که از پشت سر می آمد
دید که دو مار به چه بزرگی روی پاهایش پیچ
و تاپ می خورند .. حالا ابراهیم پای برهنه تمام شب ها را قدم میزند مثل کرگدن که از اولش هم کفش نداشت ،
گویا کسی پرسیده بود و یکی از احتمالات اینطور میتوانسته
باشد که : کرگدن و ابراهیم از همان قدیم و جدید بوده اند. قدیم از آن جهت که
یکبار که دم غروب بوده یا سر ظهر یا نصفه شب و باد سردی می آمده تا حدی که دماغ ها و گوشها و انگشتها
کرخت شده بودند ، کرگدن سرشاخش را که آنقدر تابلو بوده نشانه گرفته بوده و میرفته
جلو بی هدف و ابراهیم که عادت داشته کنار خیابان های یکطرفه پردود تند تند قدم
بزند پشت به ماشینها ، درست وسط کنار خیابان بزرگه همیشگی خورده بودند بهم یعنی
شاخ کرگدن گیر کرده بوده به شال گردن ابراهیم و متحیر ایستاده بوده اند و اینطور
آغاز شده .. و جدید از آنجهت که انگار که همین حالا همدیگر را و بقیه را دیده باشند برای
اولین بار، هر بار اول متعجب می شدند و بعد چیز عجیبی توی قلبشان احساس می کردند
که نمیدانستند چیست و بعد دوباره همه چی همانطوری عادی میشده .. و درخت جان هم که معلوم نیست هیچ چیزش ،