نافراموشی
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ب.ظ
اینجا کسی بیگانه نیست چون همه ناآشنایند و این همه ناآشنایی خودش کافیست برای احساس غریبگی نکردن .. ابراهیم همه این شب ها را مینشست به تماشای پراکنده گی تا سپیده صبح که کم کم این ذراتی که انگار نور بهشان میخورد منقبض میشدند و مثل اینکه فردیتشان با چیزی که در نور صبح پنهان است و به چشم نمی آید خراشیده باشد، میلشان بسوی هم می کشید .. آن شب هوا ابری بود نه از آن ابرهای معمول بهار که سفید و سیاهند و ناغافل باران میبارند روی سرو صورت زمین، هوا قرمز بود حتی قرمز هم نبود یکجور آجری تازه ای بود انگارکه آجر را توی کوره زیاده از حد پخته باشند و آجر، کبود و دلمرده شده باشد .. ابراهیم تمام شب آن بیرون توی تراس مانده بود آنقدر که انعکاس صورتش روی ابرها از آجری کبود دل مرده به آبی تیره ی خوشحالی میزد و ذرات هم به شتاب به هرسوی آسمان پراکنده میشدند ،
- ۹۵/۰۳/۱۰