باد سوار
زنهای
قبیله آنها گریه نمیکردند یکجا نمینشستند شبها را نمیخوابیدند روزها چیزی نمیخوردند
عشق را تعریف میکردند که خورشیدیست در پنهانی ترین زاویه قلبشان که آنقدر حرارتش زیاد است که همه تارو پودشان را سوزانده و چیزی نمانده برای
احساس دیگری داشتن.. اینچنین بود که زنان قبیله آنها هرگز به خورشید آسمانها سجده
نمیکردند آنها شبها به ماه کمی از نورشان را قرض میدادند و موهای بلندشان را کنار
آبهای کم عمق و زیر نور همان ماه میشستند و شانه میزدند و ماه را اینگونه دیوانه
میکردند .. آنها کولی وار هزاران بار گرد زمین می چرخیدند پی هیچ ، برای همین
هیچوقت غمی به آنصورت نداشتند، از شک گذشته بودند.. زنهای قبیله آنها از همان
ابتدا همینگونه بودند. آنها قبل از همه چیز حتی قبل از هیچ چیز هم بوده اند، آنها زود
عاشق میشدند همیشه در اولین نگاه یا با شنیدن اولین صدای آهسته نفس یا لمس ساده یک سرانگشت،
آن خیلی قدیمها بعضی هاشان عاشق بعضی دایناسورها شده بودند و اینگونه ژنها را
حفظ کرده بودند و رسانده بودند به کرگدن ها. بعدها آنها سر راهشان حتی با درخت و باد و
کوه هم معاشقه میکردند و جنگلها و طوفانها و کوهستانهای بلند به دنیا می آوردند ..
- ۹۵/۰۳/۱۱