هارمونی کرکس
گفت: از همان پنج سالگی تصمیمم را گرفته بودم برای آدم نشدن، از شبی تابستانی که ناگهان از هیاهوی خیابان بیدارشدم خواب آلوده پشت پنجره اتاق ایستادم و بیرون را نگریستم، زنی ایستاده بود آن روبرو کنار خیابان زیر چراغ شکسته .. زن با آرایشی عجیب در حالتی جلوه گرانه ایستاده بود.. زن با چشمانی به سکون و سردی مردگان با کرکس سیاهی که بر شانه اش نشسته و چنگالش را در گوشت تنش فرو برده بود، آنجا ایستاده بود .. خیابان باریک بود و ترافیک درهمی به وجود آمده بود. همه ماشین ها به یک منظور ایستاده بودند، راننده ها رو به زن بوق می زدند، همه یک شکل در ماشینهایی یک شکل، پی در پی بوق میزدند.. کم کم صدای بوق ها از آن وضع نامنظم گوشخراش بیرون آمد و به یک موسیقی پرشور خیابانی تبدیل شد، رانندگان گویی همه اعضای محترم ارکستر ملی باشند شروع به نواختن کردند بی هیچ پس و پیش.. کم کم ماشینها هم در ردیفهایی منظم و مرتب به صف شدند، ارکستر شروع به نواختن مارش رژه کرد و همه در حالیکه با هم سرودی یکسان را میخواندند به راه افتادند ..
- ۹۵/۰۳/۱۸