لا مذهب
چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ق.ظ
آنوقتها که داستان دو چشم بی سوی مخملباف را میخواند خیلی بچه بود موقع خواندن آنقدر توی کتاب غرق میشد که حتی وقتی مرد روستایی داستان توی اتوبوس نان و خیار میخورد با بچه اش و به بقیه هم تعارف میکرد بوی خیار را قشنگ حس میکرد.. شاید دلش پاک بود که وقتی مرد بچه نابینایش را گذاشت توی صحن و خودش آنطوری دور ضریح میچرخید و گریه میکرد و امام را صدا میزد، همهمه و شلوغی حرم توی گوشش گیجش کرده بود، ایمانش حتما خیلی سفت و سخت بود که وقتی پسرک داستان همان شب نور چشمش برگشت اصلا هیچ تعجب نکرد.. بزرگ که شد مطمئن بود که آنقدر چرک روزگار روی دلش نشسته که حتی خدا هم نمیتواند پاکش کند ولی نمیدانست چرا باز هم وقتی شنید آن شب پسر فلجی پشت پنجره فولاد ناگهان پا شده راه افتاده، اصلا هیچ تعجب نکرد ،
- ۹۵/۰۳/۲۶