کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از

علی دیوونه

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ق.ظ

یه مَرده بود اسمش علی بود بش میگفتن علی دیوونه اون قدیما که بچه بودیم و به دمب مامانمون وصل بودیم هر روز میرفتیم خونه مادربزرگ با خاله ها بازی میکردیم ، این علی دیوونه توخیالاتش چوپون بوده قبلنا که عقل داشته ،علی دیوونه هر روز یه دونه گوسفندو هی میکرد از کجاها میاورد تا کوچه مادربزرگ، میومد با چوبش محکم در میزد درو که باز میکردیم یه چیز میگفت: "چویی" .. چایی خور حرفه ای بود هرروز اون همه راهو با گوسفندش میومد سه چارتا چایی میخورد میرفت. با ماها دوست بود به چشم گوسفنداش بهمون نگا میکرد زور میزد چارتا کلمه نامفهوم و صدا مدا درمیومد از دهنش، نمیتونست حرف بزنه لال بود فقط همون یه کلمه رو بلد بود بگه. یه روز اومده بود دم در با سروصورت خونی پر زخم ، کتکش زده بودن زیاد اینجوری میشد تو راه، با همون خون و مون چاییا رو داغ هورت میکشید و با خودش میخندید و عالمی داشت.. خلاصه یه روز علی دیوونه نیومد خونه مادربرزگ دنبال چایی بعدش هم دیگه هیچوقت نیومد، ایندفه مُرده بود .




  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۷
  • , ,

هرشب

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۹ ق.ظ

ماه از آنسوی به اینسوی فراخ آسمان بر بیتابی اش می تابید و ماهی در تنگ بر گرد خویش میچرخید به خیالی   ..  اوه! دنیا چه ذره کوچکی بود با تنهایی بزرگش بر کناره ی مخوف کیهان ، 

 


  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۹
  • , ,

دنیا به چراغِ ذهنِ خاموش

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ق.ظ

اینسان که رها به کثرت جهل

گمگشته بهشت را چه جویی ؟





  • , ,

یه جای دیگه ..

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۵۹ ب.ظ

همه چیز از یک برآمدگی کوچک شروع شد با یک درد خفیف که کم کم زیاد شد و شبها بیشتر می آمد مینشست کنارغده باهم تا صبح سلول به سلول را انگار می چلاندند اولش ترس به جانش افتاد از بدنش توقع نداشت اینطوری بهش بی وفایی کند ولی بعد فهمید راست است که آدمی کیسه درد و مرض است حالا به وقتش دردها بیرون می آیند یاد آوری کنند بعضی چیزها را. مثلا همین غده که دکتر بهش گفت یادگاری دوران جنینی اش است که حالا همان بزرگ شده بیرون زده، اینطوری شد که این برآمدگی دردناک برایش عزیزشد یک نشانه واقعی ازوقتیکه هنوز رسما اسمش آدم نبوده اسم نداشته وبه دنیا نیامده بوده ،




  • , ,

سرخ

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ق.ظ

تو شعری هستی که از لبانم آویخته ای ، همچون خوشه انگوری از شاخه ای خشکیده ..





  • , ,

محترمه

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۶ ق.ظ

درخت جان میگفت :خنده های الکی به آن دندانهای عاریه ای نمی آید..  این وسط یه چیزی باید واقعی باشد لااقل .. هیچ چیز به اندازه خنده های تو آدم را نمیترساند با آن چشمهای ساده و اینکه به ماتحت تمام آرمانهایت لگد محکمی زده ای و حالا آدم شده ای نشسته ای سر زندگیت ..  



  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۶
  • , ,

ذالنون

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۰ ق.ظ

یونس در بطن ماهی از درد و غم می نالید ..  و هیچ از سایه درخت کدو خبر نداشت­­  ،



  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۰
  • , ,

رهایی ..

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ق.ظ

دانه های درشت اشک خودشان را جسورانه در پهنه گرم صورت عریان می ساختند و بدینگونه مرگ را اینچنین شجاعانه در آغوش می کشیدند ،




  • ۰ نظر
  • ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۴
  • , ,

مجبور نباش به زردی امید ..

جمعه, ۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ق.ظ

شعری از مری اولیور :

 مجبورنیستی خوب باشی/ مجبور نیستی روی زانوهایت صدمایل از میان صحرا/ پشیمان راه بروی/ فقط باید به جانورمهربان تنت اجازه دهی/ تاآنچه را دوست دارد دوست داشته باشد/ با من از ناامیدی بگو، از ناامیدی خودت/ ومن از خودم برایت خواهم گفت/ مادام که جهان ادامه میدهد/ مادام که خورشید و سنگ ریزه های باران/ از میان چشم اندازها عبور می کنند/ بالای چمنزارها و درختان عمیق/ کوه ها و رودخانه ها/ مادام که آن بالا غازهای وحشی در آسمان زلال آبی/ دوباره به خانه باز میگردند/ هرکسی باشی، اصلا مهم نیست که چقدر تنهایی/ جهان خود را به تخیلت پیشکش میکند/ صدایت میکند عین غازهای وحشی، خشن واغواگر/ جایت را بالاتر و بالاتر اعلام میکند/ در خانواده ی اشیا ،



  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۳
  • , ,

دوباره لبخند.. دوباره پیمان

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ب.ظ


          

         تو را من دوست میدارم ای نجابت سرکش جاوید .. ای شور صادق ،


  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۹
  • , ,