کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از

ایمان

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ

درخت جان به ابراهیم میگه: ایمان آدمو میکُشه ، ببین همش بخاطر اون ماجرای آتیش و گل و بلبله که آدم گول میخوره و نمیدونه همه آتیشا گلستان نمیشن ..  ابراهیم به پنجره نگاه میکنه و میگه : حالا تو از کجا مطمئنی که نسوختم؟ شاید هنوزم دارم میسوزم ،





  • , ,

ناهمیشگی

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

قلب کارش تپیدن است/ مثل ساعت که بدون وقفه کار میکند/ و هر روز همان دایره هایش را می پیماید/ همان دایره ها/ قلب کارش تپیدن است/ مثل خورشید که صبحها می آید/ و روز را دوباره آغاز میکند/ همانطوری/ یا مثلا شبیه ماه که شب ها پیدایش میشود/ درست سر وقت/ قلب کارش در اصل تپیدن بوده / ولی حالا مثل اینکه قضیه کمی فرق کرده/ بعضی وقتها کارهای دیگری میکند ..




  • , ,

هاشمی رفسنجانی

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ


از امیدواری آن خردادها تا اندوه این غروب دی ماه .. شیخ غریب .....






  • , ,

وضوح

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۱ ب.ظ

ما رفته بودیم پشت بوم حالمون خوش بود اولش، رفته بودیم ستاره ها رو نگا کنیم یکم هوای سرد بخوریم حالمون خوش بود، اولش ستاره ها اون دور که بودند کوچیک بودند و مظلوم و بی گناه به نظر میرسیدن باد سردی هم بهمون میخورد میرفت لای پیرهنمون و حالمون خوش بود بعدش ولی که ستاره ها نزدیک و نزدیک شدند یعنی اونقدر نزدیک که زشتی شونو صاف میزدند توی صورتمون و باد هم داغ شده بود و رو سرمون سنگینی میکرد دیگه حالمون ناخوش شد و همه چی خیلی واضح و شفاف برق میزد میرفت توی چشممون ،






  • , ,

×!@#$%^&*

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ب.ظ

 

ای کلمات صاب مرده !





  • , ,

ظهرانه

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ب.ظ


درخت جان میگوید: خوشحالی با ذراتِ مرموزِ نهفته درآفتاب بر سر آدم می بارد که پس زمینه اش هم همان بوی آشنا پیچیده باشد ،




  • , ,

به لایتناهی

شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ب.ظ

قسم به خدای احتمالِ قریب به یقین .. به راهِ روشنِ نرسیدن ..  به تقدسِ این شکِ آمیخته به تو  ،


  • , ,

مقام ادب

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ب.ظ


 عبّاس ..  برادری از تو مقام یافت ، آب از تو حیات .. ماه از تو خموشی بر دایره ی خورشید  ،





  • , ,

let it go

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

به آن خیابان حتی که عصرها میگذری از سکوت آغوشش و به آن سنگفرش کهنه خوشبخت و به آن ذرات معلقی که ها میشوند از دهان سردت ، از دهان سردت بر دستان یخ زده ات .. 




  • , ,

عظیم

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ب.ظ

 آن بن بست ناگهان جلوی چشمش سبز شده بود وقتی آنطور فرار می کرد بالاخره آن گوشه ته کوچه بن بست روی زمین نشست آنها دنبالش آمده بودند باز هم آن سیاهی های ترسناک بر او هجوم آورده بودند وحالا اینجا سیاهی ها در خاموشی عظیم این گوشه ی بی راه گریز از او دست کشیدند دیگرترسهای کوچک گریختند و او با ترس بزرگ تنها ماند دانست که دیگر باید با همین ساکت بماند و حتی درد نکشد پس در آن کنج تاریک آرام گرفت ،



  • , ,