ای پاییز !
برگهای رنگین چونان پاره های آرزو و خیال
بر زمین می ریزند ..
بر آنها راه می روم
بر رؤیاهای فروافتاده قدم میزنم ،
- ۰ نظر
- ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۷
برگهای رنگین چونان پاره های آرزو و خیال
بر زمین می ریزند ..
بر آنها راه می روم
بر رؤیاهای فروافتاده قدم میزنم ،
درخت جان اینطور نوشته بود در جواب : مثلا همین عشق اگر بخواهی که فقط بدانی .. میبینی که زندگی بدون آن خیلی عالی جریان دارد و با آن زندگی دیگر عالی نیست و مزخرف است جوری که ورای جریان زندگی میخواهی که باشی یعنی عشق معیار را تغییر داده سطح را عوض کرده یا همان آستانه را ،
وقتش رسیده که شیطان بخشوده شود .
فرو می افتاد سپیدی در سیاهی، پیچ در پیچ مارهای سیاه مست میرقصیدند بر گرداگردش، فرو می غلطید در میانه چاه از فراز به فرود به ناتمامی اعماق ، در بی جاذبگی نور در جذبه ظلمت، به آغوش امن گناه .. چاه دهان سردش را به سویش گشوده بود سیاهی از پس سیاهی به پیش میراند، روزنه را مجال نماند ، ابراهیم ابراهیم شد ..
میوزی بر رؤیاهای مرده ی بی سرنوشت .. عیسای من !
بازی تازه گرم شده بود هیجان میبارید از همه، وسط عرق ریزان و خنده های پرصدا ناگهان ایستاد آن گوشه به نگاه ، درختان کهنسال سرسبز رفتند و جوانیِ فرسوده آمد، ناگاه طی شد ، از آب زلال روان تا ذهن منجمد خسته، از روشنی آفتاب تا سایه خاکستری ابر، از همهمه سرشارزندگی تا سکوتِ زود آمده .. چه زود آمده بود! دوریِ نزدیک شده، نزدیک های به دور دست گریخته ، در آن لحظه که همه آن معانی آشنا به شتاب میرفتند و چیزی گنگ ایستاده بود کنارش ،
درخت جان بعضی وقتها که حوصله نداشت می رفت از دار فانی آویزان میشد آن بالا کمی تلو تلو میخورد ولی هیچوقت نمی مرد، میدانست که وداعی در کار نیست حتی همین هیچ هم جاودانه ست ..
می پنداشتم که مرده ای
آن سنگ سرد وتیره
اندام برهنه ی بی رنگ
و رگهای آبی کبود ..
می پنداشتم که مرده باشی
اما این ثانیه های اندکِ محزون
که درآن تیزی آوازی
آغشته از ردیف نامهایت
میشکافد سنگ سینه ی شب را
میگویم با خود
شاید ممکن است نمرده باشی ،
درراه خانه ی دلدار یا در بازگشت از میدان رقص درکوچه ای تاریک هدف حمله قرارگرفتن و چند ضربت چوب خوردن، با سرعت برق خود را به هرسو افکندن و از دفاع به حمله پرداختن، نفس زنان کمر حریف از نفس افتاده را خم کردن و مشت زیرچانه اش کوفتن و موهایش را به چنگ کندن یا گلویش را در پنجه فشردن، این ها همه برایش بسیار خوشایند بود و سیاهی اندوهش را تا مدتها روشن میکرد .. "
نارتسیس وگلدموند، هرمان هسه ترجمه سروش حبیبی ،
در آن انتها، درآن انتهای طولانیِ آن دالانِ تاریک، همیشه امید صبورانه می نشست به انتظار ، با آغوشی گشوده به ناامیدیِ آمده، به ناامیدیِ این راهِ طولانی تا انتها را آمده ،