کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از

ای گشوده آغوش!

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ

مهلت که باید یک روزی ساعتی چیزی تمام شود اصلا معنایش همین است مگر میشود گفت این مهلت فرضا یک ماهه شماست بعد زمانش که تمام شد دوباره سال دیگر همین مهلت را تعیین کنی دوباره؟ اینطوری که این تکرارها مفهوم تمام شدن را نقض میکنند و شروع و پایان درهم می آمیزند و بهم میرسند و گاهی ازهم عبور میکنند ، اینطوری تا هربار بیایم دلشوره تمام شدن فرصت را بگیرم دوباره عقربه ات را روی صفر تنظیم میکنی و باز دلهره به آرزو و خیال میل میکند ومعنای مهلت را و معنای تمام شدن را و ترس را گم میکنم، تو انگار بازیت گرفته و من دوست دارم این بازی خوف و رجا را ،




  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۸
  • , ,

زیبایی پیدا و پنهان جهالت

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۳۷ ب.ظ

ابراهیم میگفت : روز آغاز میشود و تاریکی پایان می یابد و روز پایان می یابد و تاریکی همان مادر روز است .. او گفت: زمان چه موذیانه میگذرد بی هیچ تأسف و اندوهی به حال ما .. ابراهیم میگفت: در دشتهای بی پایان که منظره غروبش و طلوعش در آن انتها قوس کاملی باشد زمان میمیرد ..او گفت: بیهودگی در قالب زندگی فرو رفته و ماهرانه ما را می زید، ببین! بیهودگی با چیره دستی بر ما زندگی می راند و چونان یوغیست بر گردن ما .. ابراهیم میگفت: کاری کن عشقی بورز دلی بسوز آتشی بساز .. اوگفت: آنوقتها که میوه نادانی به این تلخی نبود و طعم سیب حوا هنوز زیر دندان بود شاید میشد که از دست داد .. ابراهیم میگفت : جام زهر را با خیال شراب در نادانی محض بنوش که مرز جهل و دانستگی همانا ناگهان مردن است که دیری نمی پاید ،



  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۷
  • , ,

هارمونی کرکس

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ

گفت: از همان پنج سالگی تصمیمم را گرفته بودم برای آدم نشدن، از شبی تابستانی که  ناگهان از هیاهوی خیابان بیدارشدم خواب آلوده پشت پنجره اتاق ایستادم و بیرون را نگریستم، زنی ایستاده بود آن روبرو کنار خیابان زیر چراغ شکسته .. زن با آرایشی عجیب در حالتی جلوه گرانه ایستاده بود.. زن با چشمانی به سکون و سردی مردگان با کرکس سیاهی که بر شانه اش نشسته و چنگالش را در گوشت تنش فرو برده بود، آنجا ایستاده بود .. خیابان باریک بود و ترافیک درهمی به وجود آمده بود. همه ماشین ها به یک منظور ایستاده بودند، راننده ها رو به زن بوق می زدند، همه یک شکل در ماشینهایی یک شکل، پی در پی بوق میزدند.. کم کم صدای بوق ها از آن وضع نامنظم گوشخراش بیرون آمد و به یک موسیقی پرشور خیابانی تبدیل شد، رانندگان گویی همه اعضای محترم ارکستر ملی باشند شروع به نواختن کردند بی هیچ پس و پیش.. کم کم ماشینها هم در ردیفهایی منظم و مرتب به صف شدند، ارکستر شروع به نواختن مارش رژه کرد و همه در حالیکه با هم سرودی یکسان را میخواندند به راه افتادند ..



  • ۰ نظر
  • ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۳
  • , ,

هادی پاکزاد

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۰۱ ب.ظ

 

گورستانِ ایستاده .. از آلبوم تاریکی :

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۱
  • , ,

باد سوار

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ب.ظ

زنهای قبیله آنها گریه نمیکردند یکجا نمینشستند شبها را نمیخوابیدند روزها چیزی نمیخوردند عشق را تعریف میکردند که خورشیدیست در پنهانی ترین زاویه قلبشان که آنقدر حرارتش زیاد است که همه تارو پودشان را سوزانده و چیزی نمانده برای احساس دیگری داشتن.. اینچنین بود که زنان قبیله آنها هرگز به خورشید آسمانها سجده نمیکردند آنها شبها به ماه کمی از نورشان را قرض میدادند و موهای بلندشان را کنار آبهای کم عمق و زیر نور همان ماه میشستند و شانه میزدند و ماه را اینگونه دیوانه میکردند .. آنها کولی وار هزاران بار گرد زمین می چرخیدند پی هیچ ، برای همین هیچوقت غمی به آنصورت نداشتند، از شک گذشته بودند.. زنهای قبیله آنها از همان ابتدا همینگونه بودند. آنها قبل از همه چیز حتی قبل از هیچ چیز هم بوده اند، آنها زود عاشق میشدند همیشه در اولین نگاه یا با شنیدن اولین صدای آهسته نفس یا لمس ساده یک سرانگشت، آن خیلی قدیمها بعضی هاشان عاشق بعضی دایناسورها شده بودند و اینگونه ژنها را حفظ کرده بودند و رسانده بودند به کرگدن ها. بعدها آنها سر راهشان حتی با درخت و باد و کوه هم معاشقه میکردند و جنگلها و طوفانها و کوهستانهای بلند به دنیا می آوردند .. 



  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۳
  • , ,

شبزاد

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ


چون نیستی.. چون نبوده ای.. چون نخواهی آمد..   شبی از دلتنگی زاده شدم ،




  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۱
  • , ,

نافراموشی

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ب.ظ

 اینجا کسی بیگانه نیست چون همه ناآشنایند و این همه ناآشنایی خودش کافیست برای احساس غریبگی نکردن ..  ابراهیم همه این شب ها را مینشست به تماشای پراکنده گی تا سپیده صبح که کم کم این ذراتی که انگار نور بهشان میخورد منقبض میشدند و مثل اینکه فردیتشان با چیزی که در نور صبح پنهان است و به چشم نمی آید خراشیده باشد، میلشان بسوی هم می کشید ..  آن شب هوا ابری بود نه از آن ابرهای معمول بهار که سفید و سیاهند و ناغافل باران میبارند روی سرو صورت زمین، هوا قرمز بود حتی قرمز هم نبود یکجور آجری تازه ای بود انگارکه آجر را توی کوره زیاده از حد پخته باشند و آجر، کبود و دلمرده شده باشد .. ابراهیم تمام شب آن بیرون توی تراس مانده بود آنقدر که انعکاس صورتش روی ابرها از آجری کبود دل مرده به آبی تیره ی خوشحالی میزد و ذرات هم به شتاب به هرسوی آسمان پراکنده میشدند ،



  • ۱ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۹
  • , ,

ماه

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

از کجا تا ناکجاها می برد

این روشنی آن خنده های تاریک

 چون ماه که بتابد از درونِ زخم

بر شبانگی رؤیایی

اینگونه که می لغزی بر تمام من ماهی ..   






  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۴
  • , ,

خرداد

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ


انتظار فرج از دوم خرداد کشم ..






  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۳
  • , ,

بچه محل ها- ثانی

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ

ثانی برادر کوچیکتر شیپورچی بود اینها خانواده پرجمعیتی بودند با سه تا پسر و چهار دختر که بعد اینکه شوهر دختر بزرگه توی جنگ شهید شد با پسر کوچکش برگشته بودند و با اینها زندگی میکردند . بابایشان پیرمرد ساکت و نجیبی بود و مادرشان زنی بسیار هیجانی و فعال در عرصه نبردهای خیابانی، از آنجهت که روزی نبود که این زن با یکی از همسایه ها سر چیزی دعوا راه نیندازد حتی یکبار که با مرد همسایه آنطرفیشان سر نمزدگی دیوار حیاط دعوای بزرگی کرده بودند تهدید کرده بود که خودش را وسط کوچه آتش میزند و کار به آنجا کشیده بود که رفته بود آن وسط نشسته بود وکبریتی دستش گرفته بود و میخواست خودش را با همان آتش بزند که همسایه ها به داد رسیده بودند و با کلی قسم و نفرین و قربان صدقه بلندش کرده بودند برده بودندش. خلاصه مادرشان اعصاب نداشت. بچه های خانواده هم هرکدام پی خودشان بودند و سامانی نداشتند. این ثانی وقتی خیلی بچه بوده یه بار وقتی توی کوچه حواسش پی مورچه و سوسک وملخ بوده، یک موتوری بهش میزند و طرف چپ لب بالاییش پاره میشود و بخیه میزنند و جای سه تا بخیه خیلی تابلو می ماند روی لبش و این میشود نشانه اش تو محل. بین بچه های خانواده، ثانی بچه خیلی کم حرف و توداری بود و برعکس برادر بزرگه اصلا بلد نبود خودی نشان بدهد و حتی درست حرف بزند بالطبع کشته مرده ای هم نداشت و چون هیکل درشتی داشت و مهربانی زیاد، بابایشان که همیشه سرکار بود و مادرشان هم اغلب سردرد و خسته، خواهر برادرها هم هرکدام جریانی داشتند، درنتیجه بیشتر کارهای خانه را میدادند این انجام بدهد مثلا همیشه یا در حال شستن حیاط بزرگشان بود یا داشت درو دیوارشان را تعمیری رنگی میکرد یا لباسهایی را که شسته بود روی بند توی حیاط پهن میکرد. یه بارهم وقتی آب محله را چند هفته قطع کرده بودند و داشتند لوله های جدید میکشیدند، هر روز دبه های سنگین آب را که با ماشینهای بزرگ می آوردند و توی محل توزیع میکردند، ازین ور به آنور میکشاند و زنهای همسایه هم که مردهایشان معلوم نبود آنوقت روز کجا بودند تعارف نمی کردند و به راحتی بیگاریشان را می کشیدند، ثانی هم عرق ریزان دبه ها را هرروز عصر دم خانه ها میرساند. یا شاید صحنه ای که همیشه از او در یاد همسایه ها مانده این باشد که پسری سبزه و خوشرو با موهای بهم ریخته و دست و پای زخم و زیلی ناگهان مثل برق از جلویشان میگذرد که ترک دوچرخه اش یا سبزی و شلغم و سیب زمینی و هندوانه است یا باکس سیگار بهمن باباش با نوشابه های زرد و سیاه ..



  • ۰ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۰
  • , ,