حالا که کنار تو نیستم ..
ما همیشه احساس میکنیم در جایی نیستیم که باید می بودیم یا حالتی داریم که حالت محبوبمان نیست و اینگونه شد که انسان دائم الحسره شد.. ابراهیم از شمس لنگرودی میخواند برایش با آن صدای ابراهیمی اش : حالا باید کنار تو می بودم/ برسنگی رو به نور/ ودرختها بر شکوفاییمان حسرت می بردند/ ... آه این شعر قلب آدمو سخت میشکنه در حالتی که تو اینجا در کنار من ننشسته باشی و نه سنگی باشد و نه نوری بر ما بتابد و نه حتی شکفتنی در کار باشد.. ولی ما با روحیه دایناسوری اجدادیمان که هرروز پوستمان کلفت تر میشود و همان قرار جفتگیری خنده دارمان که هر هزار و اندی سال رخ میدهد طوریکه کلا بهتر است از خیرش گذشت.. واینکه غروب به بعدها یکجور شعفی درخودمان احساس میکنیم و تازه اشتهایمان باز میشود و خفاش وار زنده میشویم، چطور میتوانیم صدای قلب خود رابشنویم که شکسته باشد و در حالیکه ما با همین هیکل سنگین خاکستریمان اصلا یادنگرفته ایم که روی سنگ بنشینیم و از همان بچگی بلدیم که سنگ نازکتر ازین حرفهاست و باید پهلوی سنگ نشست و مراعاتش را کرد و موقع راه رفتن هم همیشه پشت به نور میرویم، اصلا از شکوفایی و اینها هم خوشمان نمی آید یعنی تا حالا اصلا نشکفته ایم که درخت آنطور بهمان غبطه بخورد بلکه همیشه دنبال درخت گشته ایم آنهم درختان خشکیده و یخزده و ایضا تنها .. و اینطوری این شعر زیبا آه ما را میتواند از نهادمان دربیاورد ولی دل ما را نمیترکاند تنها بی هدفی همین قدم زدنها را عمیقتر و عالی تر میکند ،
- ۹۵/۰۲/۲۷