کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از
  • ۰۱/۰۵/۱۳
    ζ

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

راه

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۹ ق.ظ

 

همیشه تبر را عادت داشت که روی دوش بت بزرگ بگذارد ابراهیم ،




  • ۱ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۹
  • , ,

ما همیشه همینیم ..

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

حافظ جان هم به به ! می فرماید :

از چارچیز مگذرگرعاقلی و زیرک       امن و شراب بی غش معشوق وجای خالی

میبینیم که دغدغه ها در طی قرون همان است ! بله


یادمه وقتی کتاب سینوهه پزشک فرعونو خوندم چیزی که مدتها درگیرم کرد این حس غافلگیرکننده بود که فهمیدم اون آدمای اون همه سال پیش همه همینطوری فکر میکردند که ما الان فکر میکنیم یعنی اونا ازنظر انسانی همونی بودند که ما الان هستیم با همین احساسات و همین ذهنیات واینکه اونا انگار متعلق به زمان ما باشند اینهمه آشنا. اینکه انسان همیشه همینطوره و همانطوره. یعنی من و یه انسان اولیه میتونیم باهم بشینیم و ساعتها حرف بزنیم و هردو احساسات همدیگرو خوب بفهمیم. چه خوب! چه خوب که زمان بر ذات انسان تسلطی نداره ،






  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۳
  • , ,

نیایش

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۶ ق.ظ

کرگدن داشت نماز میخواند : همه چیز آنجا تمام شد که من شروع به دوست داشتنت کردم آنجا که تو خیلی راحت تصمیم به کشتن من گرفتی، اول با صدایت همان امواجی که از تارهای گلویت بر می گشتند بسوی اشتیاقم و با کلماتت همان حروف بهم چسبیده و جدایی که بر شانه صدایت می نشاندی تا ته نشین شوند در گوشه های قلبم و بعد با خنده هایت.. آه خنده هایت بود که آخرش کارم را ساخت و تا کار به بوسه وآغوش برسد تو یک جسد توی بغلت داشتی، یک مرده ، بعد ازآن دیگر نفسی از من برنمی آمد چون آنجا من دیگرتمام شده بودم ، به کار آغوش نمی آمدم ..






  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۶
  • , ,

گسیخته .. لال

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ق.ظ

 شب بود چه همه تاریک بود خیابان، همه رفته بودند ، کسی نبود جز مردان غمزده ای که زباله ها را میکاویدند و زنان فرسوده ای که تن برهنه شان را آورده بودند برای فروش، گویی مه و دود باشد چیزها همه محو و مبهم ، درختان کج و معوج، آسفالت خیابان مواج ، انگار که مار سیاه لغزانی باشد، مغازه های بسته کدر و چرک آلود و آسمان سیاه انگار که درحال افتادن روی سر زمین باشد چه سهمگین و ترسناک به چشم می آمد .. با خودش گفت چه شده ؟ مرا چه شده یا دنیا را چه شده ؟.. انگار دو کوه بر شانه هایش نشسته باشند، یا انگارزنجیرهایی فولادین بر پاهایش بسته باشند، دستهایش انگار از سنگهای خارا باشند به سختی و سنگینی قدمها را برمیداشت و باز با درد و رنج بر زمین میگذاشت آنقدر که گویی وزن تمام شبهای تیره دنیا را یکباره روی بدن لاغر او انداخته باشند انگار که تاریکی بار ظلمتش را یکجا روی سر و دوش او گذاشته باشد سرش داشت له میشد زیر سنگینی اش ، راه خانه از کدام طرف بود؟ تو کجایی ؟ .. کم کم بدنش داشت متلاشی میشد، طاقت نیاورد، اول دستها فرو ریختند سپس پاها از جای تکه تکه جدا شدند و بر زمین افتادند و به هوا رفتند و سرانجام با هر نفسی و هر تپش قلبی تک تک سلولهایش به هرسوی فضای تیره  پراکنده شدند گویی همه ذرات بدنش به شتاب  از او میگریختند به تمام سوهای ناشناخته شبها .. پس از آن درونش پر از حبابهای کوچک شد انگار توی رگهایش هوا رفته باشد دردها هم دیگر ساکت شدند ، 



  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۶
  • , ,

لا مذهب

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ق.ظ

آنوقتها که داستان دو چشم بی سوی مخملباف را میخواند خیلی بچه بود موقع خواندن آنقدر توی کتاب غرق میشد که حتی وقتی مرد روستایی داستان توی اتوبوس نان و خیار میخورد با بچه اش و به بقیه هم تعارف میکرد بوی خیار را قشنگ حس میکرد.. شاید دلش پاک بود که وقتی مرد بچه نابینایش را گذاشت توی صحن و خودش آنطوری دور ضریح میچرخید و گریه میکرد و امام را صدا میزد، همهمه و شلوغی حرم توی گوشش  گیجش کرده بود، ایمانش حتما خیلی سفت و سخت بود که وقتی پسرک داستان همان شب نور چشمش برگشت اصلا هیچ تعجب نکرد..  بزرگ که شد مطمئن بود که آنقدر چرک روزگار روی دلش نشسته که حتی خدا هم نمیتواند پاکش کند ولی نمیدانست چرا باز هم وقتی شنید آن شب پسر فلجی پشت پنجره فولاد ناگهان پا شده راه افتاده، اصلا هیچ تعجب نکرد ،




  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۷
  • , ,

نوری قبل از نور

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۴ ق.ظ

گاهی سوسوی نور باعث میشد سرش را بالا بیاورد و گردنش را کج کند و چشمانش را با هزار زحمت به باریکه نور سفیدی بدوزد که آنهمه زور میزد از شکاف ناچیز پنجره خودش را بیاندازد تو..  ولی ذرات معلق بی هیچ خجالتی آن وسط میرقصیدند و خوش بودند، انگار جشنی برپا شده باشد ، سرخوشی کم کم در جان او هم رخنه کرده بود برخاست پنجره را گشود و ناگاه حجم سنگین روشنی چون لشکری از سربازانی بیرحم بر اتاق یورش آورد و تاریکی را بیرون راند، جشن پایان یافت و ذرات در سکوت اتاق گم شدند ،




  • ۰ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۴
  • , ,

بیدار

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۴ ب.ظ


تو یک معنا برای درخت، دیوار یا هوا شاید باشی

که میشود در لحظه غیاب و حضور به آن فکر کرد

و گفت: هان! همو که شاید نامش درخت ، دیوار یا هوا باشد   

که سبزی اش تنیده بود بر آسمان و تکیه میدادند به او نهالهای نارس

و هواهای سرد و گرم که بر رنج تابستانها و زمستانها به آسودگی میوزیدند

و باز گفت

همو که نمرده ست

و تنها به آرامی

آنسوی جهان خفته ست

آنسوی جهانِ مدور

در مفهوم وارونه خواب و بیداری ،



  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۴
  • , ,

سقط

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ق.ظ

درخت جان میگفت : بعضی روزها مرده به دنیا می آیند اینرا از همان اول که چشم باز میکنی میفهمی بوی ماندگی شب قبل هنوز توی دل و دماغت مانده .. در اصل مرگِ آن روز از همان سر شب آغاز میشود، وقتی ناعریانی همه چیز تو را به وحشت بیاندازد که چطور این مستوری ذرات اینهمه مرگ آور باشد آنوقت شب بی آنکه از تاریکی بگذرد و شبانگی کرده باشد مستقیما وارد روشنایی میشود و اینطور روز ِناقص مرده زاده میشود ،



  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۸
  • , ,

شوق

شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ


اشتیاق چیزیست مثل مردن که آنسویش به ترسناکی زیباست ..

 من همانقدر به تو مشتاقم که به مرگ ،




  • ۰ نظر
  • ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۵
  • , ,

جهانِ ناگزیر

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

بر دوش پرنده زمان پناه گرفته ام تا ذرات برجای مانده همه ی چیزها را ، این شمشیرهای آخته را، از هرسویم براند .. ولی او چه بوالهوسانه بر اعماق دریاهای دور فرو می آید! چه گستاخانه به برج و باروی  هفت آسمانها بالا میشود ! پرنده ی بی باک من چه امیدها به فنا را که به باد بقا نمیدهد! چه غمگینانه پیچ و خم دالانهای دنیا را بسوی ازل میراند ..


بی تو

 جهان ادامه دارد

 به شادی ..

با تو

 من

 بی دنباله بی حواس

یادم نمانده چه بود ، شاد یا غمگین ؟




  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۱
  • , ,