کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از
  • ۰۱/۰۵/۱۳
    ζ

گسیخته .. لال

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ق.ظ

 شب بود چه همه تاریک بود خیابان، همه رفته بودند ، کسی نبود جز مردان غمزده ای که زباله ها را میکاویدند و زنان فرسوده ای که تن برهنه شان را آورده بودند برای فروش، گویی مه و دود باشد چیزها همه محو و مبهم ، درختان کج و معوج، آسفالت خیابان مواج ، انگار که مار سیاه لغزانی باشد، مغازه های بسته کدر و چرک آلود و آسمان سیاه انگار که درحال افتادن روی سر زمین باشد چه سهمگین و ترسناک به چشم می آمد .. با خودش گفت چه شده ؟ مرا چه شده یا دنیا را چه شده ؟.. انگار دو کوه بر شانه هایش نشسته باشند، یا انگارزنجیرهایی فولادین بر پاهایش بسته باشند، دستهایش انگار از سنگهای خارا باشند به سختی و سنگینی قدمها را برمیداشت و باز با درد و رنج بر زمین میگذاشت آنقدر که گویی وزن تمام شبهای تیره دنیا را یکباره روی بدن لاغر او انداخته باشند انگار که تاریکی بار ظلمتش را یکجا روی سر و دوش او گذاشته باشد سرش داشت له میشد زیر سنگینی اش ، راه خانه از کدام طرف بود؟ تو کجایی ؟ .. کم کم بدنش داشت متلاشی میشد، طاقت نیاورد، اول دستها فرو ریختند سپس پاها از جای تکه تکه جدا شدند و بر زمین افتادند و به هوا رفتند و سرانجام با هر نفسی و هر تپش قلبی تک تک سلولهایش به هرسوی فضای تیره  پراکنده شدند گویی همه ذرات بدنش به شتاب  از او میگریختند به تمام سوهای ناشناخته شبها .. پس از آن درونش پر از حبابهای کوچک شد انگار توی رگهایش هوا رفته باشد دردها هم دیگر ساکت شدند ، 



  • ۹۵/۰۳/۲۸
  • , ,

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی