کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از
  • ۰۱/۰۵/۱۳
    ζ

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلکُش

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

درنده ای در من است ، با من زاد ، که خواباندمش با لالایی هایی از جگر برآمده ، اگر بیدار شود از درونی ترین لایه جانم شروع به دریدن میکند پیش می آید و تکه پاره میکند با دهانی که از آتش است و دندانی که ذوب میکند، بگذار بخوابد، قرارِ همه عمر را بر این نهاده ام که مبادا خفته را از چنین خواب شیرین بیدار کنم ..


دلتنگی دندان تیزی دارد و رحمِ اندکی  ،




  • , ,

در اعماق همه چیز

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ب.ظ

ابرها همیشه نمیتوانند اینطورسفید باشند و درپس زمینه شان آسمان آبی اینقدر مطلقی گسترده باشد تا بی نهایت و اینطرف چند درخت اینهمه سبز با انبوه برگهایی که باد پریشانشان کرده باشد و آنطرف خورشید یک دایره کامل آنقدر بی نقص که زردیش تا وسط آبی کشیده شده باشد .. ولی همیشه در وقت سخت تماشا، لحظه ای که ذرات خاکستری در امتدادشان به نرمی صعود میکنند چیزی هست که آدم بداند که در پس همه اینها تو خفته ای ،




  • , ,

از رودخانه به دریا

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۸ ب.ظ

کرگدن گفت من میروم نمی مانم همین هیکل سنگینم را به زور می کشانم یک جای دیگر کاملا غریبه، عادت اجدادی ام بوده همه شان دراین لحظات همین کاررا میکرده اند ابراهیم گفت من ولی همین کاری را میکنم که الان، همین هستن ام را ادامه میدهم در کناره های خلوت راه های یکطرفه، درخت جان فقط نگاه کرد به سرریزی پرسرو صدای حوصله اش  ..


به کسی ندارم الفت زجهانیان مگر تو

اگرم تو هم برانی سر بی کسی سلامت

 سعدی ،



  • , ,

عادی

سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ

از وقتی آن تصمیم کذایی را گرفت نیم متر شعر هم نمیتوانست بگوید قبلا قصیده و غزل میگفت صد من ،





  • , ,

Deep

جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ق.ظ

و من چقدر دلم برای خودم تنگه ..  هادی پاکزاد ،






  • , ,

بچه محل -فهیمه

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

یکی از دخترهای معروف محل فهیمه بود. دوست صمیمی ابریشم و همسایه دیوار به دیوارشان. لحظه ای بدون هم نبودند زندگیشان باهم بود و مادرانشان دوستان خوب هم بودند. شاید فهیمه شش ساله بود که سرطان مادر مهربانش را از او ربود. کاخ خوشبختیش به آنی فروریخت. پدرش بعد چند ماه زنی دیگر ستاند و نامادری در خانه شان نشست. درحالیکه ابریشم همچنان در پناه محبت مادر دلسوز خودش روزگار میگذراند و بچگی میکرد فهیمه مجبور شد زود بزرگ شود و شد دایه برادر کوچکش که که موقع مرگ مادرشان چند ماهه بود ومادر خواهر سه ساله اش. خواهران بزرگترش همه بعد مرگ مادرش به سرعت ازدواج کردند از ترس نامادری و پسرها هم گم وگور شدند. یکی از پرشورترین دخترهای گروه خانه نشین شد و دیگر بعداز آن ابریشم هم دل و دماغی برایش نماند ،گویا شریک درد همبازیش شده باشد. کم کم مدل بازیهایشان عوض شد طوریکه عصرها وقتی فهیمه داشت صورت خواهرش را میشست یا برادر کوچکش را توی بغلش میخواباند با ابریشم توی حیاط بازیهای بیصدا میکردند که بچه بیدار نشود. ولی همان زمانهای نادری که نامادری دلش میسوخت و فهیمه را اجازه میداد برای بازی هم خیلی خوش میگذشت بهشان. میرفتند توی باغ و سوار درخت ها میشدند و یا با برادر ابریشم سه نفری بازیهای قدیم را میکردند و هربار که صدایش میزدند که برود خانه مثل برق و باد میدوید و میرفت و باز کوچه خالی میشد از پرنده کوچک ترسانش.. بعدها که از مدرسه برمیگشتند بچه ها قرار بازی عصرهایشان سرجایش بود ولی او باید بچه های زن بابا را ترو خشک میکرد. در دنیای خوش بچگی از نگاه ابریشم زندگی دوستش یک غم بزرگ بود. اما فهیمه از همان کودکی ناگهان بزرگ شد.آخرین بار که ابریشم گریه اش را دیده بود همان اوایل بود. سرشبی بود زن بابایش نبود و او پیشش بود و هرکاری میکردند برادرش ساکت نمیشد و نمیخوابید. بعد آن دیگر همیشه چهره خندانی داشت.حتی یکبار که توی مدرسه معلم با خط کش چوبی کف دستانش را وسط کلاس کبود کرد از همانجا به ابریشم که داشت برایش گریه میکرد لبخند میزد با چشمانی که از درد اشک تویش جمع شده بود. فهیمه کم کم به مصالحه ای با دنیا رسید. همه چیز را پذیرفت و راحت شد.دیگر توی مدرسه که همه خوراکی داشتند و او هیچ وقت چیزی برای زنگ تفریح نداشت خیلی راحت شاد بود با زن بابایش هم خیلی صمیمی شدو  جلوی همه مادر صدایش میکرد. نوجوان که شدند ابریشم اسیر دردهای روزگارو چرایی هستی خودش ودنیا شده بود واز همه چیز بیزار ولی او همچنان همیشه میخندید. معلوم بود در قلبش چه میگذرد ولی دیگر از چیزی ننالید.شاید دیگر هیچ توقعی نداشت .به یکجور بی خیالی خوبی رسیده بود.انگار معیارهای شادی اش با همه فرق داشت. بزرگ میشدند واو بی خیالتر و خوشحالتر میشد و ابریشم درگیرتر و از شادی دورتر. بعد هم یک روز با کسی که نمیشناختش به دستور باباش ازدواج کرد و رفت. توی عروسیش هم خیلی شاد بود و می رقصید . وقت خداحافظی میگفت که خوشبخت است، مرد خیلی خوبیست و به جای بهتری دارد میرود وهزار تا آرزو دارد در حالیکه داشت به جایی دور افتاده و کوچک می رفت. دست که تکان میداد  هنوز هم داشت همانطوری میخندید ..


  • , ,

رستگاری

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ

   همین که از تو بر من گذشته ، 



  • , ,

نشسته در قلب

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

یا من یحول بین المرء و قلبه ..

یعنی تو بین قلبم و من قرار میگیری مینشینی آنجا آن وسط و نمیگذاری آن چیزی که توی قلبم هست مرا ناگهان بکُشد ، حتی نمیگذاری آن چیزهایی که توی قلبم نیست و توی مغزم یا جاهای دیگرم هست مرا کم کم بکُشد و حسابی زجرکشم کند .. میگذاری آرام به تو مشغول باشم ، به کیفیت تو سرگرم باشم و یادم برود ،



  • , ,

نگنجی در هزار ماه ..

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ب.ظ

علی قدر بی منزلت آدم را خوب جلوی چشم آدم می آورد با این قدرش که از اندازه اینقدر سنگین ترست ،



  • , ,

زرد

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۹ ب.ظ

مرد میخندید زن اخم کرده بود جای اخم وسط دو ابرویش دره عمیقی شده بود که در دامنه تکه پاره اش بچه های مُرده بازی میکردند، مرد گونه هایش چال داشت موقع خندیدن دو تا دریای سرخ و سیاه روی گونه هاش ظاهر میشدند که هربار هزار تا موج خسته بی پول میرفتند تا آن دورهایش و شرم زده برمیگشتند سرظهر زیر داغی ،






  • , ,