کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از
  • ۰۱/۰۵/۱۳
    ζ

بچه محل -فهیمه

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

یکی از دخترهای معروف محل فهیمه بود. دوست صمیمی ابریشم و همسایه دیوار به دیوارشان. لحظه ای بدون هم نبودند زندگیشان باهم بود و مادرانشان دوستان خوب هم بودند. شاید فهیمه شش ساله بود که سرطان مادر مهربانش را از او ربود. کاخ خوشبختیش به آنی فروریخت. پدرش بعد چند ماه زنی دیگر ستاند و نامادری در خانه شان نشست. درحالیکه ابریشم همچنان در پناه محبت مادر دلسوز خودش روزگار میگذراند و بچگی میکرد فهیمه مجبور شد زود بزرگ شود و شد دایه برادر کوچکش که که موقع مرگ مادرشان چند ماهه بود ومادر خواهر سه ساله اش. خواهران بزرگترش همه بعد مرگ مادرش به سرعت ازدواج کردند از ترس نامادری و پسرها هم گم وگور شدند. یکی از پرشورترین دخترهای گروه خانه نشین شد و دیگر بعداز آن ابریشم هم دل و دماغی برایش نماند ،گویا شریک درد همبازیش شده باشد. کم کم مدل بازیهایشان عوض شد طوریکه عصرها وقتی فهیمه داشت صورت خواهرش را میشست یا برادر کوچکش را توی بغلش میخواباند با ابریشم توی حیاط بازیهای بیصدا میکردند که بچه بیدار نشود. ولی همان زمانهای نادری که نامادری دلش میسوخت و فهیمه را اجازه میداد برای بازی هم خیلی خوش میگذشت بهشان. میرفتند توی باغ و سوار درخت ها میشدند و یا با برادر ابریشم سه نفری بازیهای قدیم را میکردند و هربار که صدایش میزدند که برود خانه مثل برق و باد میدوید و میرفت و باز کوچه خالی میشد از پرنده کوچک ترسانش.. بعدها که از مدرسه برمیگشتند بچه ها قرار بازی عصرهایشان سرجایش بود ولی او باید بچه های زن بابا را ترو خشک میکرد. در دنیای خوش بچگی از نگاه ابریشم زندگی دوستش یک غم بزرگ بود. اما فهیمه از همان کودکی ناگهان بزرگ شد.آخرین بار که ابریشم گریه اش را دیده بود همان اوایل بود. سرشبی بود زن بابایش نبود و او پیشش بود و هرکاری میکردند برادرش ساکت نمیشد و نمیخوابید. بعد آن دیگر همیشه چهره خندانی داشت.حتی یکبار که توی مدرسه معلم با خط کش چوبی کف دستانش را وسط کلاس کبود کرد از همانجا به ابریشم که داشت برایش گریه میکرد لبخند میزد با چشمانی که از درد اشک تویش جمع شده بود. فهیمه کم کم به مصالحه ای با دنیا رسید. همه چیز را پذیرفت و راحت شد.دیگر توی مدرسه که همه خوراکی داشتند و او هیچ وقت چیزی برای زنگ تفریح نداشت خیلی راحت شاد بود با زن بابایش هم خیلی صمیمی شدو  جلوی همه مادر صدایش میکرد. نوجوان که شدند ابریشم اسیر دردهای روزگارو چرایی هستی خودش ودنیا شده بود واز همه چیز بیزار ولی او همچنان همیشه میخندید. معلوم بود در قلبش چه میگذرد ولی دیگر از چیزی ننالید.شاید دیگر هیچ توقعی نداشت .به یکجور بی خیالی خوبی رسیده بود.انگار معیارهای شادی اش با همه فرق داشت. بزرگ میشدند واو بی خیالتر و خوشحالتر میشد و ابریشم درگیرتر و از شادی دورتر. بعد هم یک روز با کسی که نمیشناختش به دستور باباش ازدواج کرد و رفت. توی عروسیش هم خیلی شاد بود و می رقصید . وقت خداحافظی میگفت که خوشبخت است، مرد خیلی خوبیست و به جای بهتری دارد میرود وهزار تا آرزو دارد در حالیکه داشت به جایی دور افتاده و کوچک می رفت. دست که تکان میداد  هنوز هم داشت همانطوری میخندید ..


  • ۹۵/۰۴/۱۷
  • , ,

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی