ظهرانه
درخت جان میگوید: خوشحالی با ذراتِ مرموزِ نهفته درآفتاب بر سر آدم می بارد که پس زمینه اش هم همان بوی آشنا پیچیده باشد ،
- ۰ نظر
- ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۱۷
درخت جان میگوید: خوشحالی با ذراتِ مرموزِ نهفته درآفتاب بر سر آدم می بارد که پس زمینه اش هم همان بوی آشنا پیچیده باشد ،
قسم به خدای احتمالِ قریب به یقین .. به راهِ روشنِ نرسیدن .. به تقدسِ این شکِ آمیخته به تو ،
عبّاس .. برادری از تو مقام یافت ، آب از تو حیات .. ماه از تو خموشی بر دایره ی خورشید ،
به آن خیابان حتی که عصرها میگذری از سکوت آغوشش و به آن
سنگفرش کهنه خوشبخت و به آن ذرات معلقی که ها میشوند از دهان سردت ، از دهان سردت بر دستان یخ زده ات ..
آن بن بست ناگهان جلوی چشمش سبز شده بود وقتی آنطور فرار می کرد بالاخره آن گوشه ته کوچه بن بست روی زمین نشست آنها دنبالش آمده بودند باز هم آن سیاهی های ترسناک بر او هجوم آورده بودند وحالا اینجا سیاهی ها در خاموشی عظیم این گوشه ی بی راه گریز از او دست کشیدند دیگرترسهای کوچک گریختند و او با ترس بزرگ تنها ماند دانست که دیگر باید با همین ساکت بماند و حتی درد نکشد پس در آن کنج تاریک آرام گرفت ،
برگهای رنگین چونان پاره های آرزو و خیال
بر زمین می ریزند ..
بر آنها راه می روم
بر رؤیاهای فروافتاده قدم میزنم ،