عظیم
چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ب.ظ
آن بن بست ناگهان جلوی چشمش سبز شده بود وقتی آنطور فرار می کرد بالاخره آن گوشه ته کوچه بن بست روی زمین نشست آنها دنبالش آمده بودند باز هم آن سیاهی های ترسناک بر او هجوم آورده بودند وحالا اینجا سیاهی ها در خاموشی عظیم این گوشه ی بی راه گریز از او دست کشیدند دیگرترسهای کوچک گریختند و او با ترس بزرگ تنها ماند دانست که دیگر باید با همین ساکت بماند و حتی درد نکشد پس در آن کنج تاریک آرام گرفت ،
- ۹۵/۰۷/۰۷