کرگدن ، ابراهیم و درخت جان

آخرین مطالب
  • ۰۱/۰۸/۲۸
    از
  • ۰۱/۰۵/۱۳
    ζ

تلألو

شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ

می بارید از انعطافِ تن

باکره گی دست

آن خورشید چشمها

آه شرم صعود، گناه مردن

به خروشانی این دریا ،

 آنسوترک، کمی آنسوترک !

تا تو هیچ نبود

جز خط باریک رایحه ای ..


 



  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۴
  • , ,

صمد

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ق.ظ

"  داشتی چی میدیدی ایندفه ؟ شاخت میلرزید باز.. "   ابراهیم با مهربانی زیادی نگاه میکرد بهش .. کرگدن  فکر کرد به نیمرخ ابراهیم با آن قوس بینی اش و نشست تکیه داد به دیوار : دوباره من و صمد داشتیم میدویدیم ، صمد جلوو منم دنبالش میخواستم بگیرمش ،تو حیاط بزرگشون وسط درختا، من جیغ میزدم اون قهقهه ، صمد یکم لنگ میزد، دیشب باز از باباش مفصل کتک خورده بود .. یه دور، دو دور، خیلی دویدیم دور حیاط، بعدش خسته شدیم رفتیم پای درخت همیشگی، گردوها افتاده بودند رو زمین، همیشه یه عالمه گردو اون زیر افتاده بود .. بازم صمد یه گردوی خیس گذاشت تو دست چپم، دستمو گرفت و گردو رو گذاشت تو دستم، نشسته بودیم روبروی هم .. همیشه من باید پوست سبز گردو رو با ناخونام می کندم ..صمد میگفت فقط تو میتونی اینطوری به این خوبی گردوها رو با ناخونت پوست بکنی.. دستام قرمز، نه نارنجی شده بود و صمد به دستام نگاه میکرد، حالا با موهای فرفریش آروم نشسته بود و دستای قرمز نارنجیم رو نگاه میکرد.. آروم گرفته بودیم " .... کرگدن به انگشتای زخم و زیلی ابراهیم نگاه کرد وبا همون حال خواب زدش گفت : بعدِ سالها عکسشو چن ماه پیش دیدم رو کارت ترحیمش.. صمد اوردوز کرده بود .. بعد اون همه سال.. موهاش ریخته بود تو عکس "....  چیزی توی قلب کرگدنیش چنگ میزد داغ بود کله اش .. ابراهیم طبق معمولِ اینطور وقتا رفته بود لب پنجره نشسته بود پشت بهش .. " ولی بعد عمری کارتن خوابی بازم خوب مونده بود .. همون خودِ صمدش بود .. قشنگ بود ..



  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۲۳
  • , ,

شبانه روز

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ

موسیقی کاری که میکند اینست که با امواج، تارهای جنون پنهانی آدم را می جنباند"..  رفته بود لب پنجره و با صدای موسیقی همسایه بغلی خودشو می جنباند کجکی. ابراهیم آنطرف دراز کشیده بود دستشو زیر سرش گذاشته بود و میخندید. آسمون هم خودشو انداخته بود وسط، توی چشمای ابراهیم نشسته بود و اتاق آبی کمرنگی شده بود ، آفتاب هم روی کله کم موی کرگدن افتاده بود و پرزای نازک سرش زیر نور می درخشید ..

درخت جان در ثنای این لحظه اینطور نوشت:  چه شود که قمریها باز هوس دیوارهای قدیم را کرده باشند .. آن قدیمها که دیوارها اندوه ها را درآغوش میگرفتند و شب ها دیوارها را ، آنوقت امواج برای جنباندن دستشان باز بود و اینطور نبود که مثلا اندوه ها بی کس و کار رها شده باشند و شب و روز فرقی نداشته باشد برایشان، طوریکه حتی این  هوسبازی آسمان و آفتاب هم دل را نلرزانَد ،



  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۶
  • , ,

کوچه کرگدن

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ب.ظ

کرگدن همیشه معیارهای من درآوردی خودشو داشت مثلا مقدار ارزش یک کوچه در نظرش اینطوری بود که بطورمیانگین چند تا آدم تصادفا و دقیقا همون ساعتی که اون از اونجا میگذشت از اونجا رد میشدند؟! با این حساب مثلا کوچه حسینی6 که بیشتر یه نصفه کوچه بود که سمت چپش دیوار سفید یه خونه بزرگ تقریبا اعیونی تا وسطاش کشیده شده بود که کسی هم توش زندگی نمیکرد و همیشه هم پنجره هاش بسته بود و نصفه بقیش هم دیوار درازتری بود که اونطرفش اسکلت آهنی چن طبقه ای نیمه کاره مونده بود با درختانی که کنار دیوار به صف شده بودند. سمت راست کوچه هم چن تا خونه ساکت و مرده  که انگار هیچکس هیچوقت توشون نبوده ، طبق معیارش این کوچه بهترین بود. وسط کوچه که میرسید یه خونه خالی خرابه ای بود تو یه فرورفتگی با پنجره هایی تکه پاره با شیشه های شکسته. خونه تاریک و ترسناک بود. با چن تا پله جلوش که میشد روی سومین پله نشست و سه تا سیگار کشید و به درختایی که سرشونو از پشت دیوار خاکستری  روبرو درآورده اند با بیهودگی خوبی نگاه کرد تا کم کم سکوت آنقدر خالص و پاکیزه شود که مثل این باشد که ساعت بیرونی دنیا را متوقف کرده اندو با این حس غریب که در تمام مدت چیزی یا کسی از پنجره شکسته تاریک به تو خیره مانده و سر را برگرداند و سیگار آخری را در حالی که نگاه را دوخته ای به عمق تاریکی، دود  کرد و این احساس را داشت که تمام این کوچه خالی مرموز را موجوداتی از دنیاهای دیگر اشغال کرده اند، موجوداتی کاملا آشنا و بازیگوش ، طوریکه صدای نفسهایشان را هم خیلی واضح میشد که شنید. بعد بلند شد و شاخ را کمی خاراند و با خونسردی به راه ادامه داد و آنها هم بیایند و اطراف آدم بچرخند و کمی خوفناک باشد تا رسید به کوچه روبرویی که البته با معیار موردنظر اصلا به زیبایی این نیست و بعضی وقتها هم ماشینهای سفیدی از کنار آدم عبور میکنند  .. بعد وقتی وارد خیابان ساکت بعدی شدی که آنطرفش ماشین ها ردیف پارک شده اند و تویشان معمولا دختری سرش را روی پای پسری گذاشته و پسر دارد با یک دستش موهای بلوند دختر را نوازش میکند..  اینجا دیگر آن موجودات برگشته اند و همانجا توی همان کوچه مانده اند و بعد هم که آن خیابان شلوغ و خراشِ حرف و صدا و نگاه ..



  • ۰ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۸
  • , ,

هو الباقی

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ

سماور برای خودش قل قل میکرد بوی چای تازه دم زیر دماغش حال خوشی میداد. از صبح تا حالا که تقریبا شب بود  احساسش مدام بین حالاتی از امید و دلمردگی، شادی و غم و حتی عشق و دوست نداشتن در نوسان بود .. انگار که احساسش را به دمب  باد بسته باشند هی اینور و آنور میشد .. ابراهیم به تاول پاهاش دست کشید و در همان حال به او نگاه کرد که آنطور روی صندلی کهنه مچاله شده بود و شعر می خواند با خرمن مواج گیسوانی که از پشت صندلی آویزان بود انگار وسط هیاهویِ دشت آهو آنقدر بی حواس نشسته باشد ..  باد تندی شیشه پنجره را لرزاند .. و حالا آن خرمن سیاه موها روی شانه های پهن ابراهیم پریشان شده بود ..  به سمت عشق کشانده بود این بار ،


آتش نبودی که بسوزانی ام

آب نبوده ای برآتش سرخم

و نه باد بر پریشانی گیسویم

و نه خاک بر انجماد دستانم

شاید تنها چیز دیگری بوده ای

نه آتش و آب و باد و خاک برایم ،




  • ۱ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۶
  • , ,

بی رهایی

شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ

میدونی چیه ابراهیم ! همیشه غوطه ور بودن واسه آدمایی ، نه، جانورانی مثل من یه هوس بزرگ بوده.. همیشه معلق شدن، آویزون به هیچ و پوچ بودن ، بی از همه چی بودن..   شاید همه چی از همون بچگیام با اون چرخ و فلک سواریا شروع شد و دیگه تموم نشد.  همین هوس بزرگ، اینقدر شیرین، طعم خیالمو واسه همیشه عوض کرد از خیلی وقت پیش  از همون بچگیِ بی خیالِ پر از بی زمانی، پر از بی مکانی.. حالا که فکر میکنم میبینم که اصلا از همون موقع واسه همیشه دیگه معلق موندم.. کرگدن سختش بود عادت نداشت به حرف زدن ولی وقتی ابراهیم با اون چشمای آبی عمیقش بخواد ازت که بازم بگی نمیتونی که نگی .. آره ابراهیم جان این حال و احوال هرچند اون بخش پنهان تو پستوهای پیچ در پیچ روحمو راضی کرده تا حالا اما الان انگار یه چیز دیگه ای هم اونور تر هست، یه چیز بزرگتر و وسوسه انگیزتر و.. و تلخ .. اون تعلیق دوست داشتنی حالا به حس غوطه وری دردناک پراضطرابی بدل شده ، مدلش عوض شده ، دیگه اون لذت نابو حس نمیکنم .. چه جوری بگم .. دیگه کیف نمیکنم ابراهیم ،



  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۵
  • , ,

لحظه

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۲ ب.ظ

پرنده با بالهای گشوده بر لب دیوار

ابری تیره در مرز باریدن

درختان گوش به زنگ باد

کسی نگفت نپر ، نبار ، نتکان برگهای مانده را !

کسی نبود ،




  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۲
  • , ,

شب

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

از آنهمه حرف چه یادش مانده بود؟ " آلزایمرم دوباره عود کرده انگار! " کرگدن هر چقدر زور زد اصلا یادش نمی آمد : چی می گفت در تمام آن شب ؟ از کجا شروع شده بود؟ به کجا رسید آخرش؟  تنها چیزی که یادش مانده بود این بود که: شب بود، شبی سخت ساکت و خاموش ،گویی جهان به تماشای چیزی نشسته باشد کسی نبود تنها خفاشی تمام مدت در آسمان، گردِ ماه ، ماه سفیدی که در پس ابری نازک پنهان بود ،می چرخید و می چرخید بی هیچ خستگی، آسمان سیاه نبود رنگش به آبی تیره ای میزد ، شعله های کوچک یکی پس از دیگری صورتش را صورت بیخوابش را روشن می کردند و نسیمِ صدایی که در گوشش و دهانش ودستش و پاش و رگش و استخوانش می وزید و همین ،



  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۴
  • , ,

ظهر

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ

عصرهای بهاری همیشه آدمو گول میزنند یکجور ابدیت جعلیو القا میکنند، این آسمون آبی بی انتها این سکون هوا این خماری لذتبخش دنیا ، آه دوست داری تا ابد تو خلسه بمونی تو این بی انتهایی  ..اینارو ابراهیم که مدت زیادی همونطوری خیره مونده بود به آسمون با خودش گفت و دوباره در خلسه اش فرو رفت ..  کرگدن ولی در حالتی که معلوم نبود اصلا  غمگینه یا شاد یا هیچ چی ، به ذرات معلق فکر میکرد که سر ظهر چطوری میرقصیدند توی آفتاب ،




یک بعد از ظهر بهاری / چرک واره ها / این واژه های گمراهِ کم / این سر به زیرانِ پشیمان /  این ها / اینها را / باید به گور سپرد/  از دالانی نمور و کم جان گذشت / تا به نور رسید / نوری ورای نور / به روشنیِ کور کننده شفا بخش ،




  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۳
  • , ,

کفش

سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ق.ظ

ابراهیم داشت کفشاشو می پوشید همونا که چن سال پیش از کفش ملی روبروی راه آهن آن شهر خریده بود. احتمالا یه دویست سالی میشد اینارو می پوشید. بقول درخت جان چه گیری داده بود به اینا فقط خدا میدونست باز چه حس نوستالژیکی پیدا کرده بود بهشون .. آن شب در تمام مدتی که توی تاریکی کنار بزرگراه خلوت آنطور دقیق و موزون قدم بر میداشت خیره مانده بود به کفشهاش با حس تازه ای ، جوری نگاه میکرد که انگار اونا، اون جفت محبوب وفادار،  کفش نیستند و چیز دیگه ای هستند. انگار دو عدد جانور ناشناخته دور پاهاش حلقه زده بودند. تعجب کرد .. نور ماشینها از پشت روشنی های کوچکی روی پیاده روی خاکی می انداخت و بعد انگار که زمین آن نور را بلعیده باشد دوباره عظمت تاریکی ..  احساس کرد دیگه نمیتونه آنطور دقیق و موزون قدم برداره. کم کم آن دو جانور به تکاپو افتاده بودند مثل اینکه کسی آنها را از خواب بیدارشان کرده باشد و وقتی که زیر نور چراغ ماشینی که از پشت سر می آمد دید که دو مار به چه بزرگی روی  پاهایش پیچ و تاپ می خورند .. حالا ابراهیم پای برهنه تمام شب ها را قدم میزند مثل کرگدن که از اولش هم کفش نداشت ، 


  • ۱ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۰
  • , ,